در جست‌و‌جوی بهشت – خیلی‌ها خواستند بروند و نتوانستند

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

خبر دستگیری‌اش را توی فضای مجازی می‌خوانم و هشتگ‌هایی را که برای آزادی‌اش زده‌اند. این روزها مدام خبر دستگیری می‌خوانیم. تازه باید امیدوار باشیم که خبر دستگیری باشد و نه مرگ. به نجات آن که دستگیر شده امیدی هست. اما آن که مرده را چگونه می‌توان نجات داد؟

به عکسش نگاه می‌کنم و با خودم می‌گویم چقدر قیافه‌اش برایم آشناست. فکر می‌کنم و فکر می‌کنم. هرچند این روزها فکر هیچ‌کس درست و حسابی کار نمی‌کند. ناگهان یادم می‌آید. چند هفته پیش سوار ماشینم شده بود. او هم مسافر بهشت بود. یادم است اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، موهای بلند و سیاه بافته‌اش بود که از زیر روسری‌اش بیرون افتاده بود. گرم و صمیمی بود. گفت اصالتاً کُرد است، مثل مهسا امینی. می‌خواست برود ترکیه و از آن‌طرف هر جایی که توانست. گفت حس می‌کند جانش در خطر است. خبرنگار بود و اخبار اعتراضات را در صفحهٔ توییترش منتشر کرده بود. از آن خبرنگارهایی که کارشان را خوب بلدند و جز حقیقت نمی‌گویند. بهش خبر رسانده بودند که دنبالش‌اند. می‌گفت خطر را خیلی نزدیک حس می‌کند و باید هر چه زودتر برود. حالا آن گیس‌های بافتهٔ سیاه و چشم‌های درخشان همه‌جا پخش شده بود و خواهان آزادی‌اش بودند. پس نتوانسته بود برود. پس احساسش درست بود. یادم است گفته بود که دلش نمی‎خواهد برود. گفته بود اصلاً میلی به رفتن ندارد و عاشق ایران است، اما چاره‌ای ندارد. می‌گفت حتی تصورش هم برایش سخت است که خانواده و زندگی‌اش را در ایران رها کند و آواره شود. از رفتن به ترکیه می‌ترسید. وقتی حرف می‌زد، کلمات را چنان به‌سختی و با بغض ادا می‌کرد که دلم نمی‌خواست شاهد آن‌همه درد باشم. به من گفت چند سال پیش روایتی نوشته در وبلاگش؛ توی سفری که رفته بوده ترکیه با خیلی از پناه‌جویان ایرانی حرف زده و گزارش تهیه کرده بود. اما روایت دو نفر از آن آدم‌ها خیلی دلش را به درد آورده بود. یکی روایتی مردی میان‌سال که در ایران مهندس بود. مردی میان‌سال و محترم که باید برای روزی پنجاه لیر کارگری می‌کرد تا زن و بچه‌اش از گرسنگی تلف نشوند.

با آن مرد در گوشه‌ای از کلیسایی قدیمی که برای ایرانیان پناهنده ترکیه خالی کرده بودند، آشنا شده بود. او به‌همراه چند نفر دیگر روایت‌های تلخ و غم‌انگیزی از پناهندگی‌شان به ترکیه را برایش روایت کرده بودند. مرد گفته بود دو پسر دارد که چند سالی مدام حرف از مهاجرت می‌زدند. یک شب پسر بزرگ‌ترش گفت می‌خواهد از ایران برود چون نمی‌تواند رفتن به سربازی را تحمل کند. گفته بود اگر مجبور شود برود سربازی، خودش را می‌کشد. پسرش مثل تمام جوان‌های دیگر از شرایط اجتماعی ایران خسته بود. دلش می‌خواست برود جایی که نفس بکشد.

همسر مرد هر شب گریه می‌کرد و نمی‌خواست که به‌تنهایی پسرش را راهی غربت کند. پسرش با آدم‌پَران‌ها حرف زده بود و آن‌ها هم ترسیده بودند که نکند راهی دریا شود و در دریا هم اتفاقی برایش بیفتد، تا اینکه دوستی به مرد پیشنهاد ترکیه را داده بود. گفته بود برو آنجا. بعد برو دفتر سازمان ملل و تقاضای پناهندگی بده. خیلی زود و راحت می‌رسی اروپا. خیلی زود و راحت!

مرد باور کرده بود. داروندارش را فروخته و با همسر و فرزندانش راهی ترکیه شده بود که از آنجا به اروپا بروند. اما توی ترکیه همه‌چیز طور دیگری رقم خورده بود. ترکیه برای خیلی‌ها راحت‌ترین مسیر به اروپاست. این کشور پر از آدم‌پران است. آدم‌پران‌ها تضمین می‌کنند که فرد صحیح و سالم را در مدت‌زمانی کوتاه به هر کشوری که می‌خواهد برسانند. برای رفتن به اروپا پول لازم است، مخصوصاً انگلیس قیمتش بسیار بیشتر از دیگر کشورهاست به‌خاطر اینکه انگلیس برای مهاجران بهشت است. خیلی‌ها دریایی می‌روند، برخی‌ها در داخل کامیون‌های یخچال‌دار می‌روند، خیلی وقت‌ها هم می‌شنویم که برخی از مهاجران این‌چنین جان خود را از دست داده‌اند. این‌ها دروغ نیست. عین واقعیت است. خیلی از مسافران پشت همین کامیون‌ها یخ زدند. 

مرد تا رسیده بود به ترکیه اعلام پناهندگی کرده بود. نمی‌خواست زن و بچه‌اش را با کامیون یخچال‌دار ببرد. اعلام پناهندگی کردن و پرونده را به سازمان ملل سپردن خیلی فرق دارد. فکر می‌کرد وقتی وارد ترکیه شود می‌تواند به‌راحتی کار کند، باید پولشان را نگه می‌داشت برای زمانی که به اروپا رسیدند. اما کارپیداکردن در آنجا برای یک پناهنده اصلاً راحت نبود. دوستش دروغ گفته بود. هیچ‌چیز آن‌طور که گمان می‌کرد پیش نرفت. مرد گفته بود:

«در اینجا مجبور به انجام کارگری همراه با تحقیر و توهین هستیم. کارگری در ترکیه قابل‌مقایسه با ایران نیست. اصلاً نمی‌شود از زیر کار در رفت و اگر روزانه ۱۲ ساعت تعهد کارگری داشته باشید، باید همهٔ ۱۲ ساعت را کار کنید. بسیاری از کارفرمایان ترکیه‌ای از دادن حق و حقوق پناهنده خودداری می‌کنند. چون از نظر قانونی هیچ نهاد حمایتی‌ای برای پناهنده‌ای که می‌خواهد کار کند وجود ندارد و این نمونه کارها هم کار سیاه محسوب می‌شود. اگر دولت مطلع شود، ما بین دو تا پنج هزار لیر جریمه می‌شویم و کارفرمای ترک نیز پنج هزار لیر ترکیه جریمه باید بدهد. البته فکر نکنید همان حقوقی که کارگر ترک می‌گیرد ما می‌گیریم. ما نصف حقوق یک ترکیه‌ای می‌گیریم. برخی از ایرانیان هم در رستوران‌ها برای روزی ۳۰ لیر یا کارگری در کارخانه‌ها برای روزی ۳۵ لیر کار می‌کنند که باز هم با احتمال خورده‌شدن پول توسط صاحب‌کار و انواع تحقیر همراه است. چند بار پولی به من ندادند، تازه تهدید هم کردند که به پلیس اطلاع می‌دهیم. از ترسم چیزی نگفتم. بفهمند کار می‌کنیم، خیلی برایمان بد می‌شود.»

با یک زن هم حرف زده بود. زنی که چمدانش را برداشته بود و راهی شده بود. نه برای خودش که به‌خاطر دو دخترش. می‌خواست دخترانش آزاد و رها باشند. با قاچاق‌بری که کارش مهاجرت غیرقانونی افراد بود، آشنا شد. هر چه داشت فروخت و با یک چمدان به ترکیه رفت شاید از آنجا به‌طور قاچاقی به اروپا برود، اما در همین راه پولش را خوردند. خودش ماند و یک جیب خالی و هزاران مشکلی که نمی‌دانست چطور با آن‌ها کنار آید.

زن چهار سالی می‌شد که در ترکیه ماندگار شده بود. خودش کار سیاه می‌کرد و دخترانش هم در مغازه‌ای در مرکز شهر کار می‌کردند. آن‌ها روی‌هم‌رفته درآمدی نزدیک به دو هزار لیر داشتند که بسیار نازل است. زن کارهای خدماتی می‌کرد. گفته بود: «هر کجا کاری باشد انجام می‌دهم. از تمیزکردن خانه گرفته تا کار در رستوران. راستش برای زن‌ها، کار سیاه هم به‌سختی پیدا می‌شود. پیدا هم بشود با ترس و لرز انجامش می‌دهیم.»

زنان ایرانی پناهنده در ترکیه مشکلات وحشتناکی دارند. از مشکلات مالی گرفته تا امنیتی که اگر مراقب نباشند شرایط سختی پیدا می‌کنند. اگر بفهمند پناهجو هستی و پول نداری هرکس به‌طریقی می‌خواهد تو را مورد سوءاستفادهٔ جنسی قرار دهد. از برخی از صاحب‌کاران ترک گرفته تا ایرانی‌هایی که به‌بهانهٔ کمک، به زنان نزدیک می‌شوند. اگر دختر هم داشته باشی، وضعیت بدتر می‌شود . زن گفته بود روزهای اول که آمده بوده هزاران نوع پیشنهاد داشته است. دخترانش در معرض خطرند، اما مجبور است تا زمانی که جواب رفتنش به اروپا بیاید این وضعیت را تحمل کند. این‌ها کسانی بودند که در صف انتظار جواب سازمان ملل بودند تا از راه امن به اروپا برسند و پناهنده شوند.

زن گفته بود: «اولش فکر می‌کردم چون زنم دولت تسهیلات بیشتری به من می‌دهد، اما این‌طور نشد. شرایط برای زندگی آسان نیست. اگر به عقب برگردم، هیچ‌وقت به اینجا نمی‌آمدم. دخترانم می‌گویند حالا که آمدیم، بمانیم تا نتیجه بگیریم. آن‌ها خودشان کار می‌کنند. از سوی دیگر شهرهایی که به‌عنوان شهرهای پناهنده‌پذیر محسوب می‌شوند، شهرهای بسیار کوچکی‌اند که امکانات کار برای خود مردم آن شهر نیز وجود ندارد چه برسد به پناهجویان خارجی، چون این تصور غلط در بین بسیاری از ایرانیان وجود دارد که ما به ترکیه می‌آییم و در مدت اقامتمان در ترکیه کار می‌کنیم و خرج زندگی خودمان را در می‌آوریم. خیلی از افرادی که می‌خواهند به ترکیه پناهنده شوند، فکر می‌کنند در شهرهای «استانبول»، «آنکارا» و «آنتالیا» می‌توانند زندگی کنند، ولی پلیس آن‌ها را به شهرهایی مثل «اوشاک» و «نوشهیر» و «ارزنجان» می‌فرستد که شاید در طول عمر خود نام آن‌ها را هم نشنیده باشند. چون اصولاً هیچ‌گاه شهرهای تراز اول ترکیه برای محل نگهداری پناهنده اختصاص نمی‌یابد.

اولش فکر می‌کردم که سازمان ملل حقوق ماهانه به ما بدهد، اما نه تنها حقوقی نمی‌دهند بلکه از ما حق خاک هم می‌گیرند. وقتی مریض می‌شویم، چون هزینه‌ها بسیار بالاست، نمی‌توانیم به پزشک مراجعه کنیم. ما در ترکیه فقط زندگی را تحمل می‌کنیم. پناهجویان در این کشور در بلاتکلیفی به‌سر می‌برند. شما نمی‌دانید که چه شب‌هایی خیلی از ماها گرسنه خوابیدیم. چون کار نیست که انجام دهیم. کسی به کسی اعتماد ندارد. همه می‌خواهند سر هم کلاه بگذارند.»

می‌گفت تمام مدتی که با آن‌ها حرف می‌زدم از خودم می‌پرسیدم چرا؟ کشور ما که زیباست. خیلی زیباتر از بسیاری از جاهای دیگر دنیا. کشور ما که ثروتمند است. همه‌چیز دارد. پس چرا ایرانی باید این‌طور دربه‌در و آواره و حقیر شود. اما حالا خودش می‌خواست همان مسیر را برود. با گریه می‌گفت: «وقتی پای دردودل آن پناهجوها نشستم، هرگز گمان نمی‌کردم روزی خودم ناگزیر به تحمل آن شرایط شوم.» می‌گفت: «چون خودم رفته‌ام و دیده‌ام، می‌ترسم و دلم نمی‌خواهد از این طریق بروم. اما چاره‌ای ندارم. تا ممنوع‌الخروجم نکرده‌اند، باید بروم ترکیه. حداقل تا ترکیه را از راه امن بروم و مجبور نباشم بزنم به کوه و کمر. چقدر باید در صف سازمان ملل بمانم خدا می‌داند.»

اما نتوانسته بود برود. خیلی‌ها خواستند بروند و نتوانستند. خیلی‌ها خواستند بروند و نتوانستند. خیلی‌ها… 

ارسال دیدگاه